مقدمه

۳۲ بازديد ۰ نظر

سلام به دوستان

اميدوارم كه در كنار هم ساعت هاي خوبي را به همراه داشته باشيم

نظرهاي خودتونو ارسال كنيد

 

متشكرمLaughing

متن هاي كوتاه

۳۷ بازديد ۰ نظر

نامه ات‌ كه‌ به‌ دستم‌ رسيد، من‌ خواب‌ بودم؛ نامه ات‌ بيدارم‌ كرد. نامه ات‌ ستاره اي‌ بود كه‌ نيمه شب‌ در خوابم‌ چكيد و ناگهان‌ ديدم‌ كه‌ بالشم‌ خيس‌ هزار قطره‌ نور است. دانستم‌ كه‌ تو اينجا بوده اي‌ و نامه‌ را خودت‌ آورده اي.
رد‌ پاي‌ تو روشن‌ است. هر جا كه‌ نور هست، تو هستي، خودت‌ گفته اي‌ كه‌ نام‌ تو نور است.
نامه ات‌ پر از نام‌ بود. پر از نشان‌ و نشاني. نامت‌ رزاق‌ بود و نشانت‌ روزي‌ و روز.
گفتي‌ كه‌ مهماني‌ است‌ و گفتي‌ هر كه‌ هنوز دلي‌ در سينه‌ دارد دعوت‌ است. گفتي‌ كه‌ سفره‌ آسمان‌ پهن‌ است‌ و منتظري‌ تا كسي‌ بيايد و از ظرف‌ داغ‌ خورشيد لقمه اي‌ برگيرد.
و گفتي‌ هر كس‌ بيايد و جرعه اي‌ نور بنوشد، عاشق‌ مي شود.
گفتي‌ همين‌ است آن‌ اكسير، آن‌ معجون‌ آتشين‌ كه‌ خاك‌ را به‌ بهشت‌ مي برد. و گفتي‌ كه‌ از دل‌ كوچك‌ من‌ تا آخرين‌ كوچه‌ كهكشان‌ راهي‌ نيست، اما دم‌ غنيمت‌ است‌ و فرصت‌ كوتاه‌ و گفتي‌ اگر دير برسيم‌ شايد سفره ات‌ را برچيده‌ باشي، آن‌ وقت‌ شايد تا ابد گرسنه‌ بمانيم...
آي‌ فرشته، آي‌ فرشته‌ كه‌ روزي‌ دوستم‌ بودي، بلند شو دستم‌ را بگير و راه‌ را نشانم‌ بده، كه‌ سفره‌ پهن‌ است‌ و مهماني‌ است. مبادا كه‌ دير شود، بيا برويم، من‌ تشنه ام، خورشيد مي خواهم.

‌‌عرفان‌ نظرآهاري‌

متن

۳۶ بازديد ۰ نظر

مي خواستند سرش را ببرند. خودش اين را مي دانست. او معني كاسه آب و چاقو را مي فهميد. با مادرش هم همين كار را كردند. آبش دادند و سرش را بريدند.
ترسيده بود. گردنش را گرفته بودند و مي كشيدند. قلب قرمزش تند تند ميزد. كمك مي خواست. فرياد ميزد و صدايش تا آسمان هفتم بالا مي رفت.
خدا فرشته اي فرستاد تا گوسفند بي تاب را آرام كند.
فرشته آمد و نوازشش كرد و گفت: "چقدر قشنگ است اين كه قرار است خودت را ببخشي تا زندگي باز هم ادامه پيدا كند. آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هايشان از توست. تاب و توانشان هم. تو به قلب هايشان كمك ميكني تا بهتر بتپد، قلب هايي كه مي توانند عشق بورزند.
پس مرگ تو، به عشق كمك مي كند. تو كمك ميكني تا آدم امانت بزرگي را كه خدا بر شانه هاي كوچكش گذاشته بر دوش كشد. تو و گندم و نور، تو و پرنده و درخت همه كمك ميكنيد تا اين چرخ بچرخد، چرخي كه نام آن زندگي است.
گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلويش را ببوسد... او قطره قطره بر خاك چكيد.
اما هر قطره اش خشنود بود، زيرا به خدا، به عشق، به زندگي كمك كرده بود...

عرفان نظرآهاري