متن

ادبي

متن

۳۷ بازديد ۰ نظر

مي خواستند سرش را ببرند. خودش اين را مي دانست. او معني كاسه آب و چاقو را مي فهميد. با مادرش هم همين كار را كردند. آبش دادند و سرش را بريدند.
ترسيده بود. گردنش را گرفته بودند و مي كشيدند. قلب قرمزش تند تند ميزد. كمك مي خواست. فرياد ميزد و صدايش تا آسمان هفتم بالا مي رفت.
خدا فرشته اي فرستاد تا گوسفند بي تاب را آرام كند.
فرشته آمد و نوازشش كرد و گفت: "چقدر قشنگ است اين كه قرار است خودت را ببخشي تا زندگي باز هم ادامه پيدا كند. آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هايشان از توست. تاب و توانشان هم. تو به قلب هايشان كمك ميكني تا بهتر بتپد، قلب هايي كه مي توانند عشق بورزند.
پس مرگ تو، به عشق كمك مي كند. تو كمك ميكني تا آدم امانت بزرگي را كه خدا بر شانه هاي كوچكش گذاشته بر دوش كشد. تو و گندم و نور، تو و پرنده و درخت همه كمك ميكنيد تا اين چرخ بچرخد، چرخي كه نام آن زندگي است.
گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلويش را ببوسد... او قطره قطره بر خاك چكيد.
اما هر قطره اش خشنود بود، زيرا به خدا، به عشق، به زندگي كمك كرده بود...

عرفان نظرآهاري

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.